...

يكشنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۸، ۰۱:۱۹ ق.ظ

یک داستان

کلتش رو دراورد و اون رو گذاشت رو سرش شاید اگه میخواست تعداد دفعه هایی که داشت سعی میکرد خودشو بکشه حساب کنه...ولی نه نمیخواست فقط میخواست یه جوری تمومش کنه حالا هر جوری اما فک میکرد شاید یکم فقط یکم زیادی بدشانسه هربار یه چیزی مزاحمش میشد انقد تکرار شده بود که کم کم داشت به معجزه اعتقاد پیدا میکرد همیشه دلش میخواست قبل از شروعش برای پایان همه چی یه سیگار روشن کنه از سیگار کشیدن خیلی بدش میومد اما این دفعه فقط میخواست زودتر دست به کار بشه تا هیچ معجزه ای سرعت رسوندن خودشو به اون نداشته باشه ماشه رو کشید...
و یک صدا که میشود گفت واقعا بلند بود اما نه به اندازه ی صدای رها شدن آن گلوله ی لعنتی...
صدای شکسته شدن در...
یک نفر وارد اتاق شد. در آن لحظه چشمانش را بست و با تمام وجود سعی کرد که به سمت این معجزه شلیک نکند.
دستانش میلرزیدند بدنش سرد شده بود و صورتش هر لحظه داشت یکرنگ تر میشد.
- داشتی چه غلطی میکردی؟!
- هیچی فقط منتظر یه معجزه ی الهی باشکوه دیگه بودم.
- پرسیدم میخواستی چه غلطی کنی اون کلت لعنتی رو دوباره از کجا اوردی؟!
- به تو و هیچ احدی هیچ ربطی نداره فقط ازت یه خواسته دارم که اولین و اخرینشه.
- چی میخوای؟
- همین الان از اتاقم گم شو بیرون و بذار کارمو بکنم لطفا.
- نه نمیذارم
- بالاخره تمومش میکنم هردومون اینو میدونیم چه فرقی میکنه دیرتر یا زودتر؟
- خیلی فرق میکنه
- مثلا؟!
- هرچی دیرتر تمومش کنی بیشتر فرصت داری واسه زندگی.
یک دفعه عصبانی میشود صورتش دیگر سفید نیست میشود حس کرد تمام خون بدنش داخل مویرگ های صورتش در جریان است بلند فریاد میزند:
- من اینو نمیخوام اینو میفهمی یا نه احمق لعنت به تو لعنت به هر اشغالی که مثل تو نفهمه خسته شدم میفهمی یا نه...
 انقدر عصبانی بود که دیگر خودش هم صدای خودش را نمیشنید فقط میدانست دارد با تمام وجودش فریاد میزند این را هم میدانست که این کارش حماقت است.    
- کاری که داری میکنی احمقانست نمیخوام انجامش بدی
- حتی اینم نمیفهمی که این زندگی متعلق به منه و هر غلطی دلم بخواد میتونم انجام بدم و به تو هم هیچ ربطی نداره؟!
- نه اصلا نمیفهمم لطفا بیخیال اینکار شو من اجازه نمیدم
- تو به چه حقی این حق رو به خودت میدی که تو زندگی من دخالت کنی
- من در قبال تو مسئولم
- داری کاری میکنی که گلوله ی اولو حروم تو کنم دومیشم حروم خودم
- خب بکن
کلتش رو به سمت اون گرفت و بعدشم...
انداختش زمین...
حس میکرد یک بار برای همیشه به هرچیزی که میخواسته رسیده و یک بار برای همیشه هرچیزی را که میخواسته از دست داده میخواست به چیز جدیدی برسد که شاید فرق داشته باشه...
با خودش فکر کرد که اگر بخواهد تمامش کند باید در را قفل نکند باید تا جایی که میشود بازش کند تا کسی حتی شک هم نکند شاید این راه جواب میداد
 حتی نیمه شب هارا هم از او گرفته بودند با یکسری دوربین که در اتاقش مخفی کرده بودند و یک سری ادم که عنوانی شبیه به نگهبان داشتند این ها همه به نظرش احمقانه بودند حتی دیگر زندگی اش هم متعلق به خودش نبود هر روز که میگذشت این را بیشتر حس میکرد...
اما این را می دانست که بالاخره تمامش می کند اگر هم این معجزه ها باز مانعش شدند بالاخره خودش به همین زودی ها تمام میشود...
و همین برای او کافی بود...
-------------------------------------------------------------------------------------------
این نوشته صرفا از دید نویسنده ی آن چندان خوب نیست و به گونه ای تنها یک تمرین است  
 


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۸/۰۴/۲۳
... 123

نظرات  (۲)

طریقه‌ی نوشتنت خیلی جذابه
ذهنت خیلی خلاقه
بازم ازین تمرینا بذار😜
پاسخ:
ممنون عزیزم
باشه حتما:)
به نظرم یه جورى مى نویسى که نویسنده فضاى داستانو حالت افراد و خوب درک کنه فقط به نظرم باید بعضى جاها هدف اصلى متن رو واضح بگى
پاسخ:
ممنون از انتقادت حتما ازین به بعد به این قضیه توجه می کنم:)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی